و گفت: - برادرها، نمیخوام خودم انتخاب کنم. یکی از شما باید داوطلب این مأموریت باشه. از سنگ صدا در میآمد، از آنها نه. از آن همه بلبلزبانی، شوخیهای گذشته خبری نبود، دستهجمعی با سرسختی در برابر فرمانده تَمرد میکردند. فرمانده همه را از نظر گذراند، چقدر همه را دوست داشت، حیف باید یکی را انتخاب میکرد. پیرمردی که سعی میکرد پشت دیگری مخفی شود را صدا زد و گفت: - مش رحیم، شما بیا جلو برادر. مش رحیم روی برگرداند به خط دشمن خیره شد، دوباره گوشهایش سنگین شده بود. فرمانده جلو رفت، دست روی شانهاش گذاشت، فقط با سر اشاره کرد؛ مش رحیم چون اسپندی میان آتش، بالا و پایین میپرید و اعتراض میکرد که: - برادر، آخه چرا من؟ این همه برادرهای جوانتر از من هستند که بهتر از پس این مأموریت برمیان. اما فرمانده تصمیم خود را گرفته بود؛ همه میدانستند حرف او چون یک کاسبِ کارکشته و قدیمی، یککلام است.
فرمانده همه را از نظر گذراند، چقدر همه را دوست داشت، حیف باید یکی را انتخاب میکرد. پیرمردی که سعی میکرد پشت دیگری مخفی شود را صدا زد و گفت: مش رحیم، شما بیا جلو برادر. مش رحیم روی برگرداند به خط دشمن خیره شد، دوباره گوشهایش سنگین شده بود. فرمانده جلو رفت، دست روی شانهاش گذاشت، فقط با سر اشاره کرد؛ مش رحیم چون اسپندی میان آتش، بالا و پایین میپرید و اعتراض میکرد که: آخه چرا من؟ این همه برادرهای جوانتر از من هستند که بهتر از پس این مأموریت برمیان. اما فرمانده تصمیم خود را گرفته بود…
رزمندهها با مش رحیم خداحافظی کردند؛ بعضی هم از او خجالت میکشیدند. سرشان را بالا نمیگرفتند تا با او چشم در چشم شوند، مبادا پیرمرد از آنها بخواهد جای او به مأموریت بروند، مخصوصاً کوچکترین رزمنده. فرمانده، نقشه را زیر لباس مش رحیم گذاشت، دکمه پیراهنش را بست. پلاک شناسایی خود را از زیر پیراهنش بیرون کشید و آن را از وسط نصف کرد. مش رحیم را در آغوش گرفت و بوسید و حلالیت گرفت، نیمه پلاک را کف دست او گذاشت و گفت: - این مأموریت، تکلیفه. ما مجبور هستیم درگیر بشیم تا گردانهای دیگه قیچی نشن. بقیه هم مانند فرمانده با مش رحیم وداع کردند، نیمه پلاکشان را به رسم امانت به او سپردند، آخرین یادگار برای پدر و مادر خود. مش رحیم، گریان به طرف عقبه حرکت کرد. میرفت، میایستاد، قد و بالای جوانها را نگاه میکرد، سر تکان میداد و به حال خود، تأسف میخورد. فرمانده، ستون را به راه انداخت، به طرف سنگرهای کمین دشمن. مش رحیم ایستاد، نیمه پلاک سهم خود و همسرش را از بقیه جدا کرد و بوسید و به راه افتاد. نیمه پلاک کوچکترین رزمنده، تنها پسرش را.
صفحات: 1· 2